جلال آلاحمد و سیمین دانشور چگونه و در کجا با هم آشنا شدند؟ این سوال را از این بابت می پرسم که میدانم سرکار شاهد این آشنایی بوده اید؟
کاملاً اتفاقی. یک سال عید من و خانم سیمین با عدهای از فامیل، برای دیدن خواهرم به اصفهان رفته بودیم. دو سه روز که ماندیم تصمیم گرفتیم برگردیم. در آن وقت از سال، بعید بود بلیط گیرمان بیاید، ولی چند تا دانشجو همان روز تصمیم گرفته بودند چند روز بیشتر در اصفهان بمانند و بلیطهایشان را به ما دادند. واقعاً دست تقدیر بود این دو نفر آن روز با هم آشنا شوند. سوار اتوبوس شدیم که یک آقای بسیار مؤدب و خوشتیپ بلند شد و جایش را به سیمینخانم داد. بعد هم تا خود تهران درباره کتاب، نویسندگی و نویسندهها حرف زدند. آن آقا مرحوم جلال آل احمد بود.
و همین آشنایی به ازدواج ختم شد؟
بله، به تهران که برگشتیم، صبح روز بعد طبق معمول خواستم بروم خرید که دیدم آقای آلاحمد پشت در است! خیلی تحویلش نگرفتم و حتی تعارف هم نکردم! رفتم خرید کردم و برگشتم و دیدم سیمینخانم لباس پوشیده است و میخواهد با آقای آلاحمد بیرون برود. دو سه روز بعد هم آمد و گفت: میخواهد همسر این آقا شود. به همین سادگی! یک مجلس عقد بسیار ساده و مختصر هم گرفتند و چند نفر از دوستانشان از جمله آقای پرویز داریوش، انور خامهای، صادق چوبک و... را هم دعوت کردند.
به نظر شما غیر از موضوع خویشاوندی، جلال آلاحمد چه جور آدمی بود؟ چه خصلتهایی داشت؟
بسیار مهربان و دلسوز، بسیار باصداقت، رک و صریحاللهجه، بسیار نترس، بیباک و خیلی هم عجول.
برخی میگویند بداخلاق بوده است!
خیر، خیلی هم مهربان بود، ولی وقتی اوضاع آشفته مردم را میدید، جوش میآورد. همیشه دلش میخواست برای مردم کاری بکند. دلش برای مردم خیلی میسوخت. با مردم طبقات پایین اجتماع میجوشید، هر کاری از دستش برمیآمد میکرد که آدمها را بالا بکشد. در غم و درد آدمها شریک میشد. من حقیقتاً از این که با او خویشاوند و همکلام بودهام احساس افتخار میکنم. من خودم نقاشی خواندهام و همیشه از اطلاعات ایشان در این زمینه لذت میبرم. سراپا شور زندگی بود و دلش میخواست از همه چیز سر در بیاورد. وقتی آقای آلاحمد از دنیا رفت، خواهرم سیمین واقعاً شکست. آقای آلاحمد انسان شریف و بزرگی بود. آقای آلاحمد همه کس ما بود. خیلی دوست و رفیق داشت، یعنی اخلاقش طوری بود که با همه میجوشید. هر جا که فکر کنید دوست و آشنا داشت. همیشه هم سعی میکرد ذهن بقیه را روشن کند. در دورهای که معلم بود، سر کلاس به قول مسئولین حرفهای خارج از کلاس زیاد میزد و به همین دلیل همیشه در حال تذکر گرفتن و توبیخ شدن بود!
خیلی صمیمی بود. امکان نداشت کسی از ایشان کمک بخواهد و کمک نکند. همیشه سعی میکرد مشکلات خانوادگی را حل کند. وقتی هم میدید کسی مورد ظلم واقع شده است، دیگر دوست و آشنا سرش نمیشد و آدم ستمگر هر کسی که بود از تشر و توبیخ ایشان جان به در نمیبرد.
ظاهراً خیلی هم به آموزش ِکودکان ونوجوانان علاقه داشت. اینگونه نیست؟
عاشق بچهها بود. یک بار ما با پسر و دخترمان به شمال رفتیم. پسر و دختر و عروس باغچهبان و خانم و آقای خبرهزاده هم بودند. آقای آلاحمد زیر آفتاب تند نشسته و با حوصله برای بچهها قلعه شنی درست کرده بود، طوری که پشتش تاول زده بود!
خانه بن بست ارض را هم با دست خودش ساخت. این مهارتها را چگونه کسب کرده بود؟
آقای آلاحمد از کار کردن ابا نداشت. هیچوقت او را بیکار نمیدیدید. از بچگی کارهای سخت کرده و زحمت کشیده بود. هر کاری از دستش برمیآمد انجام میداد. انصافاً مرد به تمام معنی بود. بخش زیادی از خانه بن بست ارض را با دست خودش ساخت. عاشق نجاری و گلکاری بود. خیلی هم شوخطبع بود. همیشه هم یک دفتر یادداشت همراهش بود و هر چه را که میدید مینوشت و لازم بود طراحی میکرد. نگاهش به همه چیز و همه کس عمیق و همراه با محبت بود.
با وجود علاقهای که بین جلال آلاحمد و سیمین دانشور توصیف میکنید، آنها هیچوقت شبیه هم نشدند. چرا؟
همین طور است. برای این که هر دو شخصیتهای محکمی داشتند و فردیت و تشخص خود را در مقابل هیچکسی از دست نمیدادند. اتفاقاً همین باعث شده بود بتوانند بهترین مکمل و منتقد هم باشند و اشتباهات همدیگر را رفع کنند. همیشه اولین کسی که آثار آنها را میخواند، شریک زندگیشان بود. در دورهای هم که خانم سیمین امریکا رفته بود که درس بخواند، آقای آلاحمد مدام به خانه ما میآمد و میگفت: از شما بوی سیمین را میشنوم! بعد هم مرا به نمایشگاههای مختلف نقاشی میبرد و حقیقتاً از وسعت اطلاعات و قدرت نقد او در زمینه نقاشی و مجسمهسازی لذت میبردم.
با وجود این که بخش اعظم زندگی و آثار آلاحمد آمیخته به مسائل سیاسی روز است، خانم دانشور هیچوقت سیاسی نبود. از نظر شما علت این امر چیست؟
چرا، تحلیل سیاسی داشت، اما هیچوقت به گروه و دستهای گرایش پیدا نکرد. در دوره ما هر تحصیلکرده و روشنفکری را که میدیدید به شکلی یا عضو حزب توده بود یا به آن گرایش داشت، اما خانم سیمین ابداً از سیاست خوشش نمیآمد و دنبال سیاست هم نبود. آقای آلاحمد هم این موضوع را کاملاً پذیرفته بود و در این مورد بحثی بین آنها پیش نمیآمد. مشکل آن دو فقط بچهدار نشدن بود. سیمینخانم خیلی مادر بود و دلش برای بچهها غش میرفت! گاهی میگفت بچهای را بیاوریم و بزرگ کنیم، اما آقای آلاحمد میگفت: نمیخواهم کرهخرهای مردم را بزرگ کنم!البته خود سیمینخانم هم همیشه میگفت: بزرگ کردن بچه دیگران مثل این است که کتابی را که کس دیگری نوشته است، بگویی خودم نوشتهام!
چاپ کتاب سنگی بر گوری، ظاهرا کدورتی را برای خانم دانشور به وجود آورد. شما در جریان این امر هستید؟
ظاهراً این کتاب جزو یادداشتهای شخصی آقای آلاحمد بود و ایشان نمیخواست تا زمان زنده بودن خانم سیمین چاپ شود و یا تصمیم داشت تغییراتی در آن بدهد و بعد چاپش کند، اما متأسفانه آقای شمس آلاحمد این کتاب را در زمان نامناسبی چاپ کرد و واقعاً باعث رنجش سیمینخانم شد، طوری که سیمینخانم هرگز ایشان را نپذیرفت و عذرخواهیاش را هم قبول نکرد! حرفهایی که آقای شمس درباره مقصر بودن سیمین در مرگ آلاحمد زد، انصافاً بسیار آزاردهنده بود. سیمینخانم بسیار از این حرفها رنجیده بود. او تا لحظه مرگ انگشتر خود و آقای آلاحمد را از خود دور نکرد. کسی که شوهرش را دوست ندارد چه دلیلی دارد این همه سال انگشتر او را در دست خود نگه دارد؟
چگونه از خبر فوت جلال آلاحمد باخبر شدید؟
شنیدم
به شمال رفتهاند و بعد یک روز به ما خبر دادند آقای آلاحمد فوت کرده است. بدترین روز زندگی همهمان بود. از شنیدن خبر فوت ایشان بهشدت یکه خوردم و تا مدتی حال خودم را نمیفهمیدم. خیلی حیف شد. بسیار انسان دوستداشتنی و شریفی بود. خانم سیمین خیلی اذیت شد.
وقتی کسی مریض میشود، اطرافیان کمی خودشان را آماده میکنند، ولی آقای آلاحمد اصلاً مریض نبود و انتظار چنین چیزی را نداشتیم. تشییع
جنازهاش هم خیلی مفصل و باشکوه بود.
"پرونده ای برای جلال آل احمد/3"